خیلیا اطلاع دارن، یعنی دقیقا همه کسانیکه منو از نزدیک توی دنیای واقعی میشناسن میدونن مدتی درگیری بیماری روحی روانی بودم در حدیکه بیمارستان بستری شدم، خب خیلی اوضاع دراماتیک بود و از کنترل من خارج شده بود. چند هفته پیش دوستم پیام داد که بیماری مادرش عود کرده و توی تعطیلات سال نو هستیم و دکترش هم نیست!!! من اسم و آدرس دکترم رو بهش دادم و البته میدونستم بیمار جدید قبول نمیکنن ولی خب کار دیگه ای ازم برنمیاومد. امشب و همین الان دوستم پیام داد و خیلی خوشحال بود ، تونسته بودن ویزیت بشن توسط اون پزشک روانپزشک و خیلی امیدواری بهشون داده بود حتی تشخیص بیماری رو هم عوض کرده بودن. اینقد خوشحال شدم براش که خدا میدونه، 15 سال بیماری! خیلی زیاده . سالهایی که یه مادر میتونست پشتوانه ی بچه هاش باشه و این بیماری از پا دراورده بودتش! با تمام وجودم براشون میخام که طعم مادر داشتن رو بچشن، مادرشون شفا پیدا کنه و روند درمانش به بهترین نحو پیش بره. کی میدونه شاید من مریض شدم که برم دکتر و سالها بعد ایشون رو معرفی کنم و درمان یک مادر. حتی اگر دلیل بدنیا اومدن هم بود من راضیم که بدنیا اومده باشم تا فقط یه نفرو معرفی کنم تا دل بچه هاش شاد بشن تا یه مادر به یه خانواده برگرده! باورکردنی شاید نباشه ولی کی میفهمه روزایی که به مادرت احتیاج داری ولی کنارت نداریش یعنی چی؟!